62

دیروز دهمین روز تولد دخترکم بود و خواهری و مامان و مادرهمسر کم کمک بارشون رو بستن و رفتن. لحظه ی خداحافظی با مامان خیلی سخت بود که گریه کرد و بهم گفت ببخشید کاری نکردم. در حالی که بیشتربار این ده روز خونه و زندگیم به روی دوشش بود و با اون کمردردش برام از جونش مایه گذاشت. هربار که یاد اشک ریختنش می افتم حالم خراب می شه. به این فکر می کنم که خدایی نکرده زبونم لال زبونم لال روزی بیاد که اون نباشه و من باشم .... 

بگذریم ...

کوچولوی ده روزام خیلی خواستنی تر از قبل شده، وقتی بغض می کنه و از ته دل گریه، دلم براش ریش می شه. امروز دوست نداشت بگذارمش زمین اما برای انجام کاری مجبور بودم دو سه دقیقه تنهاش بگذارم تا بیام آنچنان گریه ای کرد و چشمه ی اشک زیر چشم هاش جمع شد که دلم آب شد براش. بچه های کوچیک عجب موجوداتی هستن، در اوج نیاز و ناتوانی تو برآورده شدن خواسته هاشون و زحمت زیادی که دارن، آدم با جون و دل براشون قدم بر می داره و شب بیداری ها و سختی هاش رو به جون می خره. 

نظرات 1 + ارسال نظر
سارا سه‌شنبه 14 اردیبهشت 1395 ساعت 23:36 http://mynewlifebegins.blogsky.com/

سلام عزیزم
خوبی؟
انشاالله که همیشه سایه ی مادرت بالا سرت باشه،‌ مواظب خودت و گل دختری باش. می دونم که چقدر نگهداری از بچه سخته حسابی خودت رو تقویت کت عزیزم.

سلام به روی ماهت عزیزم.
ممنونم عزیزم الهی تو و خانواده ات هم همیشه سلامت و شاد باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد