امسال بر عکس شش سال گذشته، روز پدر برایم روزی است مثل روزهای دیگر. نمی دانم شاید رفتار سرد اخیرت موجب این حالم باشد. هیچگاه نفهمیدم پناه بردن به آغوش پدر یعنی چه، بوسه های پر مهر پدرانه چه طعمی دارد و تکیه گاهش چه رنگی است. هیچگاه لمس نکردم نوازش های پدرانه را که خیلی ازدخترها تجربه اش کردند و برای من لمسی است ناآشنا. از وقتی خودم را شناختم پدر برایم مظهر استرس بود و تشویش، ترس بود دلهره. صدای کلید انداختن ودر باز کردنش، دلخراش ترین صدای دنیا! بنظرم اینکه بلد نبودی به یکی یک دانه دخترت که جزو حساسترین دخترهای دنیاست، محبت کنی آنچنان که باید، توجیحی است ناموجه! من تا آخردنیا طلبکار محبت و آغوش و بوسه هایی هستم که از وجودم دریغ کردی و امروز زنی هستم در آستانه ی دوباره مادر شدن، اما تهی از نوازش های پدرانه.
خوب تنها نیستی که این حس رو داری..
منم داشتم و دارم..
البته از بابا نمی ترسیدم.. بود و نبود ما ظاهرا برای بابا تفاوتی نداشت!
هرچه بود سراسر مامان بود که همه زندگی رو جمع و جور می کرد!
گاهی از خودم می پرسیدم اصلا بابا می دونه من کلاس چندمم؟! می دونه لباس گرم دارم یا نه!
اما با همه این ها برام همیشه عزیز بوده.. این را گذاشتم به پای نحوه تربیتش و روال زندگی سختی که داشته....
هیچ وقت ازش هیچ توقعی نداشتم برا اینکه احساس کردم همیشه هر چه رد توانش بوده گذاشته.....
منم این کمبودا که گفتی رو دارم اما حتی یکبار با خودم مرورشون نمی کنم.... من از بابا راضی :)
در عوض اینا چیزای دیگه ای به من داد.. محکم بودن و ....
چه جالب!!! باور نمی کردم شما هم تجربه کرده باشی این حس و حال رو.
دروغ چرا همیشه می دونم یه گوشه از قلبم بابت تجربه نکردن مهرپدری اونجور که باید، خالیه و تا ابد این حفره با من می مونه!
امیدوارم حداقل همسرت اون چیزی باشه که می خوای ...
راستش من خاطرات زیادی از بابام ندارم ...
بابای من آدم بدی نبود ولی خودخواه بود و سرنوشت ما سه تا برایش مهم نبود و نخواست برامون آینده بسازه و خیلی زود هم رفت ...
بابای من هم آدم بدی نیست. اما من رو همیشه تنها گذاشت. چه تو بچگی چه بزرگسالی ....
خدا رو شکر همسر نفش بابا و دوست و همسری رو برام پر کرد شکر خدا ...
مردامغرورن
امابه زورمیشه ازشون عصاره ی محبت گرفت
پدری که برای ابراز محبت به دخترش غرور داشته باشه رونمی تونم هضم کنم ....