علی رغم تمام دلخوری هایی که ازش داشتم، با تمام حرفایی که تو این شش هفت ماه تو دلم مونده بود و علامت سوال های بی پاسخ، دلم نیومد رسم 20 سال گذشته رو بشکنم و روز تولدش رو تبریک نگم. تو جوابم نوشت برای دومین بار مادر شده، مادر یه فرشته کوچولوی خوشگل و زیبا که دو روز پیش بدنیا امده.. شوک بزرگی بود. سر دخترک جزو معدود کسایی بود که بهش گفتم باردارم.  اما اون هیچی بهم نگفته بود. حتی گفتن این خبر خیلی زودتر از این حرفا، می تونست بهونه ای باشه برای از بین رفتن دلخوری بینمون اما این فرصت آس رو سوزوند. همیشه همینطور بود تو قهر و آشتی هامون هیچ وقت پیش قدم نمی شد و نشد جز یکبار که اگر نمی اومد یا دیرتر حتی، برای همیشه از زندگیش رفته بودم.... زنگ زدم حرف زدیم اما نمی دونم چرا مثل سابق نیستم انگار برام مسجل شده که بازهم رفتنیه و اصلا براش قدمت عمر دوستیمون مهم نیست و به راحتی پشت پا می زنه به همه چی. اینه که اینبار دلبسته اش نمی شم. به چشم مسافری نگاهش می کنم که هر ان ممکنه به ایستگاه مقصدش برسه و پیاده شه بی خداحافظی حتی. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد