عین سه روز گذشته مان به مریضی و پرستاری گذشت. آخرین نفر من بودم که امروز توان حرکت کردن، حتی اشامیدن اب را نداشتم که معده ام قبولش نمی کرد و خلاصه اینکه روزهای سختی بود که در حال گذراندنشان هستیم. بعدازظهر بی حال ولو می شوم برروی تخت و برای لحظاتی خوابم می رود بیدار می شوم و می شنوم که پسرک در حینی که خواب بوده ام امده بخور را روشن کرده که زودتر خوب بشوم. غروب با ته مانده انرژی که داشتم برای جوجه ها برنج گذاشتم و چون یارای ایستادنم نبود کنار مبل داز کشیدم تا اب برنج که تمام شد بروم و دم بگذارمش که یکدفعه پسرک ملحفه به دست امد و انداخت برروی پاهای عریانم و با ان زبان پرمهرش گفت" گرمت بشه، ایشالله زود خوب بشی" دیگر نگویم از بوسه ای وقت و بی وقتش که با لبهای غنچه شده اش به سمتم می اید و من لپش رو می بوسم و او نیز هم. 

نظرات 1 + ارسال نظر
رافائل یکشنبه 26 شهریور 1396 ساعت 15:49 http://raphaeletanha.blogsky.com

امیدوارم هرچه زودتر خوب بشی. البته مطمئنم با وجود چنین پرستاری حتما زود زود خوب میشی.

ممنون عزیزم. خدا رو شکر خیلی بهترم. خدا نصیب نکته خیلی ویروس بدی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد