خدا رو شکر یکسال دیگه هم موندنی شدیم. با یه شرایط خوب :) صاحبخونه ی خوبی داریم. امیدوارم سال دیگه این موقع خونه ی ارزوهامون باشیم :)

علی رغم تمام دلخوری هایی که ازش داشتم، با تمام حرفایی که تو این شش هفت ماه تو دلم مونده بود و علامت سوال های بی پاسخ، دلم نیومد رسم 20 سال گذشته رو بشکنم و روز تولدش رو تبریک نگم. تو جوابم نوشت برای دومین بار مادر شده، مادر یه فرشته کوچولوی خوشگل و زیبا که دو روز پیش بدنیا امده.. شوک بزرگی بود. سر دخترک جزو معدود کسایی بود که بهش گفتم باردارم.  اما اون هیچی بهم نگفته بود. حتی گفتن این خبر خیلی زودتر از این حرفا، می تونست بهونه ای باشه برای از بین رفتن دلخوری بینمون اما این فرصت آس رو سوزوند. همیشه همینطور بود تو قهر و آشتی هامون هیچ وقت پیش قدم نمی شد و نشد جز یکبار که اگر نمی اومد یا دیرتر حتی، برای همیشه از زندگیش رفته بودم.... زنگ زدم حرف زدیم اما نمی دونم چرا مثل سابق نیستم انگار برام مسجل شده که بازهم رفتنیه و اصلا براش قدمت عمر دوستیمون مهم نیست و به راحتی پشت پا می زنه به همه چی. اینه که اینبار دلبسته اش نمی شم. به چشم مسافری نگاهش می کنم که هر ان ممکنه به ایستگاه مقصدش برسه و پیاده شه بی خداحافظی حتی. 

چند روز پیش بود که برای اولین بار دخترک، اسم برادرک اش رو صدا زد. اسم خودش رو هم که مدتهاست با یه آوای شیرینی به زبان می یاره جوری که دلت می خواد بخوریش. منصفانه بخوام بگم زود بود دوری از من برای دخترک. درسته که پرستار بچه ها آشنا بود اما نمی تونست جای پدر و مادر رو برای بچه ی ۱۶ ماهه پر کنه...

 دیدن لباس و کفش و کیف هایی که برای رفتن به سرکار خریده بودم بیشتر از هرچیز دیگه ای حالم رو می گیره. می دونم این دوره هم گذراست و منتظرم هرچه زودتر به روال سابق برگردم.

می دونم فقط و فقط برای اینکه روحیه ام رو خوب کنه و دلم رو خوشحال، کوبیده رفته انقلاب و کلی هزینه کرده و با دو بغل کتابهای رنگی رنگی امده خونه... کاش بخاطر هردومون هم که شده بتونم نتیجه ی دلخواهمون رو بگیرم. 

داشتم زندگیم رو می کردم که من و هوایی کردیدهاااا! حالا کی جواب دل ناارومم رو می ده اخه؟!!!

از اونجایی که بعد رفتن به شرکت فهمیدم حقوق درخواستیم پایین بوده وبا افزایش حقوق هم موافقت نشد برگشتم خونه و دوباره مادر خانه دار شدم. نمی تونم بگم حال دلم خوبه که اصلا خوب نیست، اما خوشحالم که حرفم رو زدم و سواری ندادم بهشون. دلم نمی خواست با اون حقوق بمونم خصوصا که در طی اون یک هفته فهمیدم چقدر طی اون سال ها یک تنه واسه شرکت کار کردم و الان بعد چهارسال برای تک تک کارهایی که انجام دادم یکنفر رو استخدام کردن :))) 

تو شب سیاه

تو شب تاریک

از چپ و راست 

از دور و نزدیک

یه نفر داره جار می زنه، 

جار 

آهای غمی که 

مثل یه بختک 

شده ای آوار

از گلوی من 

دستات و بردار

دستات و بردار 

از گلوی من 

از گلوی من

دستات و بردار ....

این چند روز که صبح زود از خونه می زنم بیرون بقدری هوا دلچسب و ملسه که دلم می خواد ساعت ها پیاده روی کنم. فکر کنم اخرین بار که هوای تازه ی صبحگاهی رو تنفس کردم صبح روزی بود که برای بدنیا اوردن دخترک راهی بیمارستان شدم. این روزها برخلاف خستگی و بی خوابی های جسمانیم، عجیب حال دلم خوبه و دوست دارم به روی همه لبخند بزنم و بگم زندگی رو خیلی به خودتون سخت نگیرید و شاد باشید که عمرمون به چشم برهم زدنی می گذره ... 

یادتونه گفته بودم امسال سال منه؟ :)

شکر :)

کم کمک دارم یاد می گیرم برای خودم هم وقت بگذارم و ماهی دوماهی یکبار، چند ساعتی رو برای خودم باشم. حالا چه تنها، چه با همسر چه با دوستان. دارم یاد می گیرم بدون عذاب وجدان از لحظه هام لذت ببرم و حق خودم بدونم اون چند ساعت رو بدون فکر کردن به بچه ها. پیک نیک امروز تو دل طبیعت تو جمع دوستان خیلی مزه داد و حسابی حال دلم رو خوب کرد. موقع برگشت داشتم فکر می کردم چقدر مثل دختربچه ها ذوق این دورهمی های دخترونه مون رو دارم و تو این سن دارم اولین هایی رو تجربه می کنم که شاید برای بقیه یه مورد روتین عادی باشه. خیلی خوشحالم و ممنون از همسر که نهایت همکاری رو داره که از این فرصتهای طلایی برای بهتر شدن حال دلم استفاده کنم. 

امروز اولین روز کاریم بعد از گذشت چهارسال بود. بماند که هرکی از راه رسید یه کاری داد و خواست نشون بده که مثلا اون رئیسه و منم تو دلم گفتم باشه بشین تا من از شما دستور بگیرم. نکته ی جالب، خوشحالی خیلی زیاد مدیر عاملمون از دیدن من بود. می گفت دوتا خانم هستن که همیشه مثال می زنمشون، یکی شون تویی. از اون جالب تر برخورد پرسنلی بود که من تا به حال ندیده بودمشون و می اومدن جلو و می گفتن ما درسته شما رو ندیده بودیم اما خیلی تعریفتون رو شنیده بودیم. یکی شون که رسما اومد با من روبوسی و گفت کوچولوها خوبن؟ منم با چشمهای گرد شده نگاش کردم و کلی خندیدم. 

اما این خط این نشون، عمرا اگر مدیر عاملمون اجازه بده من تو سمت الانم بمونم و از الان چشده کرده بازم من رو ببره تو بخش مالی :))) 

چند روزی بود که به پسرک می گفتم به زودی قراره با خانم ایکس از مهد بیاید خانه اما درست امروز که باید تاکید می کردم امروز همان روز موعود است، فراموش کردم و مردم و زنده شدم تا ساعت 2 شد و پسرک امد خانه. خدا را شکر با این تغییر شرایط هم خوب کنار امد فقط می ماند نبودن چند ساعته ام در خانه!

داریم مینی سریال رمان معروف " غرور و تعصب"، " جین استن" رو می بینیم و دلم غنج می ره برای دلدادگی های "مستر دارسی"  و "لیزی" ... با هر مکالمه ی رودروشون باهم، ضربان قلبم می ره بالا ... با تمام وجودم خوشحالم که تو زندگیم این لحظات عاشقانه و دوست داشتن هاش رو تجربه کردم و الان با دیدن فیلم و سریال های رومانتیک، حسرتی تو دلم نیست. 

مامان خیلی مریضه. اونقدر مریض که دلم نیامد دخترک رو بگذارم پیشش و برم مهد دنبال پسرک. دو روز پیشم بود و عین این دو روز رو فقط خوابید. قلبم چروک می شه وقتی به جای خالیش تو اتاق کتابخانه نگاه می اندازم. قرار بود بیشتر از اینا پیشم بمونه اما درد مفاصل و بی حالیش اجازه نداد و زودی رفت ... این دفعه عجیب دلم مونده باهاش، دلم می خواست تا چند روز دیگه می موند.

سر و صداهای نیمه شبانه ی همسایه ی بالای مون کم بود، سر و صدای طبقه ی زیرین مون هم شده قوز بالا قوز. فکر کنم همین دوتا خانواده به تنهایی قصد کردن هرجورررر شده ما خونه بخریم و بریم از این ساختمون که یه روزی ارزوی خریدش رو داشتیم اما الان کادو هم بهمون بدن، می گیریم ازشون ولی می فروشیمش و با پولش جای دیگه خونه می خریم :D