امروز پسرک رو بردم کلاس نقاشی و کلی بهش خوش گذشت. در طول اون یکساعت و نیمی که نشسته بودم و از دور نظاره گر بودم فقط ذهنم درگیر این موضوع بود که چقدر برای بچه ها می تونه خوب باشه تحصیلکرده و هنرمند بودن و به روز بودن پدر و مادرها. خانم نقاش بالای شصت سال سن داره اما چنان با صلابت راه می رفت و انچنان با ظرافت خودش رو هم سن بچه های چهار پنج ساله می کرد که کلی رشک بردم به شخصیت قویش، به بچه های موفقی که بزرگ کرده. امروز ارزو کردم بتونم مادر قوی باشم برای بچه ها قبراق و دل زنده. داشتم فکر می کردم سالهاست که کوهنوردی رو بخاطر صبح زود بیدار شدنش و سختی روزهای برفی و گلی، بوسیدم گذاشتم کنار، یادم رفته که همین کوه بود که استقامتم رو می برد بالا و انگیزه می داد بهم برای مبارزه با مشکلات. می گم نکنه علت این همه عصبانیت زیر پوستی و خستگی روحی و جسمی مون، فراموش کردن خودمون باشه. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد