همیشه همین بود! خدا نمی کرد و من یه خواسته ای ازش می داشتم، سه سوت اه و ناله و ساز مخالفش می رفت تا اسمون هفتم، اینبار هم خطابم اون نبود و خانمش بود و در مورد خودم چیزی نمی خواستم و در مورد مامان داشتیم صحبت می کردیم که پرید وسط و مثل همیشه گفت آی من وقت ندارم آی من می رم سرکار (انگار بقیه مردامون صبح تا شب نشستن خونه و دارن خودشون رو باد می زنن) آی من خسته ام! برای هزارمین بار به خودم قول دادم دهنم رو گل بگیرم اما کلا دیگه در مورد هیچ کس و هیچ چیز نه از خودش نه از زنش نه برای خودم و نه هیچ کدوم از عزیزها(ش)م درخواستی نکنم. متقابلا هم قسم می خورم، از این به بعد برای خودش هم هیچ قدمی برندارم و تو هیچ زمینه ای ذره ای غصه اش رو نخورم.