نصفه شب با صدای گریه اش بیدار شدم. صداش کردم و رفتم تو اتاقش و بغلش کردم. می گم مامان برای چی گریه کردی؟ می گه اخه فکر کردم داری گریه می کنی. بوسش کردم و لحافش رو انداختم روش و دوباره به سان فرشته ها بخواب رفت و من موندم و یه قلب مالامال از حس های خوب. 

نظرات 1 + ارسال نظر
نیره چهارشنبه 20 آذر 1398 ساعت 19:32 https://bionvan.blogsky.com

مامان ها همیشه نگرانن...

اره والله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد