یوسف گم گشته باز اید به کنعان غم مخور

سه روزمونده به سفرش، فهمیدم قراره بره پیش خواهرک، ولی هرقدر با خودم کلنجار رفتم که باهاش تماس بگیرم و بگم از طرف من چیزی ببر نتونستم که نتونستم. خیلی اعصابم خرد بود از خودم و غرور لعنتی که نمی گذاشت ارتباط بگیرم و برای خواهرک چیزی بفرستم. خیلی ناراحت بودم و غمگین خصوصا اینکه تولدش هم نزدیک بود و امسال دومین سالی می شد که نتونسته بودم کادوی تولدش رو بهش برسونم. از چهار ماه پیش ذهنم مشغول بود که چطوری خوشحالش کنم اما از هر راهی که می رفتم به بن بست بر میخوردم تا اینکه در اوج ناباوری یکی ازدوستان راهی دیار خواهرک هست و من تونستم در حد همون سه کیلویی که لطف کردن و به من اختصاص دادن برای خواهرک توشه ی راه بفرستم و اینقدر از این بابت خوشحالم که حد نداره. کاش به زودی زود روزی برسه که خودم با شصت کیلو بار پرواز کنم به سمتش و تنگ در اغوش بگیرمش و چندین هفته در کنارش باشم. چه خوبه که ادمی به امید زنده است و عشق روزهای بهتر و قشنگتر خنده به لب هامون می یاره. 

نظرات 2 + ارسال نظر
نیره دوشنبه 11 آذر 1398 ساعت 15:01 https://bionvan.blogsky.com

چه عالی. دستت درد نکنه

ممنونم عزیزم

باران پاییزی دوشنبه 11 آذر 1398 ساعت 09:14

حتمن حتمن حتمن می بینی به زودی خواهرت رو عزیزم امیدوارم اضافه بار بهت بخوره چون با کلی انرژهای خوب خوب میخای بری سراغش

اخ دوستم اخ دوستم پیام پر مهرت اشک به چشمهام اورد
الهی امین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد