امسال برخلاف سالهای قبل که سیزده مون به تنهایی بدر می شد، بی هیچ برنامه ی از پیش تعیین شده ای به برادری گفتیم بیاد و باز هم بدون تنظیمات قبلی یک دفعه رفتیم بالا پشت بوم و چادر زدیم و برای دو سه ساعتی بچه ها تو چادر عشق کردن و همونجا هم کلی دوچرخه سواری کردن. ما هم بعد چندین روز بارندگی و دیدن هوای ابری توی چادر حمام آفتاب گرفتیم و یه کوچولو درازکی کشیدیم و کلی از هردری سخنی با برادری داشتیم. اخرشم که قصد رفتن کرد و با گریه ی بچه ها و اصرارهای ما راضی بموندن شد. فکر می کنم تو کل زندگیم این بار دومه که داداشم شب خونه مون می مونه و من از تصور اینکه امشب پیش ماست و تو یکی از اتاق ها داره نفس می کشه غرق شادیم. ناخوداگاه یاد ایام کودکی و روزهای باهم بودنمون، هرچند کم و انگشت شمار افتادم. چقدر همیشه برام عزیز بودی و هستی نازنینم.
بلاد خارجه ای که دلرم میرم کلا برف و یخبندونه شانس زیادی برای دوچرخه سواری وجود نداره وگرنه دوس داشتم یاد بگیرم واقعا...
بعدم اخرین بار دقیقا در چیتگر داشتم رکاب میزدم دو سه تا که یهو از مسیر کج شدم و اونجا هم فنس نداشت همینطوری رفتم شیب رو پایین افتادم تو بقل چند تا افغانی که داشتن خونه میساختن! بیچاره عا سکته کرده بودن هی میگفتن خوبی؟
اوناییم که باهام اومده بودن که مراقبم باشن میگفنن ما یهو ففط دیدیم تو توی جاده نیستی!
خطرناک نیست بالا پشت بوم دوچرخه؟ من حتی از فکرشم قلبم هری ریخت پایین!
البته این که من خودم دوچرخه بلد نیستم و هر بار تلاش میکنم یاد بگیرم اخرش از جاده خارج میشم و میرم قاطی باقالی ها هم حتما بی تاثیر نیست!