امروز از اون روزهایی بود که از اول صبح احساس کردم کلافه ام و نق های اول صبح دخترک تا شب قبل خوابش همه مدله رو اعصاب و روانم بود وچندباری هم باهم بگو مگو کردیم و در نهایت هربار بغلش کردم و عذرخواهی. ناراحتم از خودم که کم تحملم و آستانه ی صبرم کم، ناراحتم از خودم که نمی تونم تو ذهنم مدیریت کنم دغدغه هام رو تا اون دل مشغولی نمود خارجی نداشته باشه سر بچه ها. چندین روزه که همه اش فکر می کنم به فرض مدرکم رو هم گرفتم و کار خوب هم پیدا کردم، چه جوری می خوام با وجود دوتا بچه ی پنج ساله و سه ساله برم سرکار.  امروز همه اش انرژی منفی بود که به خودم فرستادم و حتی تو خلوتم اشکی هم ریختم به آرزوهای خاک خورده ام. از اینکه اینقدر تو کارمون سنگ اندازی می شه و نمی شه لذت به سرانجام رسیدن یک کار رو تام و کمال بچشیم و جشن بگیریم ناراحتم می کنه. اینکه می دونی می شه و امیدواری که بشه اما با این همه استرس و اما و اگر و شاید و باید شیرینی اون موفقیت رو به کامم تلخ می کنه. اینکه سلول سلول وجودت می خواد برای تقویت و پیشرفت زبانت کلاس ثبت نام کنی و بخونی اما بچه ها دست و پات رو بستن تورو ناامید می کنه از صرف هرچی فعل خواستنه. فکر کن تو این همه جو منفی و افکار ازاردهنده و کاسه ی صبر لبریز، پسرکت بره و برای خوشحالی تو، اتاقش رو یواشکی خلوت کنه و بهت بگه بیا اتاقم رو ببین اما تو از همه جا بی خبر با خشک ترین رفتار ممکن از خودت دورش کنی و بوضوح ببینی حلقه ی اشکی روکه تو چشماش جمع شده و شرمسار بشی از برخورد خشکت. گاهی احساس می کنم چقدر با این رفتار ناسنجیده و از سر خشمم اعتماد بنفس پسرک رو دارم می گیرم. گاهی با خودم می گم بهترین پسرک دنیا لایق بهترین مادر دنیا بود و کاش من کم صبر و تحمل قسمتش نمی شدم تا پسرک خوشبخت تر و موفق تری می شد. 

نظرات 1 + ارسال نظر
marzi پنج‌شنبه 18 بهمن 1397 ساعت 01:40 http://rozegaremarzi.blogsky.com

بانو جان با یه دست نمیشه هزار تا هندونه برداشت.
کارهاتو لیست کن و کم کم و نم نم انجامشون بده. طوریکه وظایف اصلیت که خانم خونه بودن و مادر بودنه نره تو حاشیه.
باور کن شام خوشمزه ای که درست کنی و با لبخند بدی به شوهرت و بچه هات و یا برای بچه ها قصه بخونی یا باهاشون بازی فکری بکنی میارزه به هزار تا نمره عالی و بیست تو کارنامه تحصیلیت.
اونها همش یه مشت نوشته ان که شاااااید روزی بدردت بخورن.
ولی بچه هات واقعی ان. وجود دارن. احساسات دارن. و البته انتطار و توقع!! که مادرشون اول مهربون باشه بعد تربیتشون کنه.

این احساسات منفی هم گذراست. محلشون نده. چرا باید فکر کنی بچه هات دست و پاهاتو بستن. مگه به خواست خودت و با آگاهی بدنیا نیومدن؟! اون طفل معصومها چه گناهی کردن که والدینشون برنامه های زندگیشونو قبل تولد اونها انجام نمیدن. یا حداقل در حضور و بودن بچه هاشون کم کم پیشرفت کنن. نه یهو.

سلام. مرضی جان چقدر کلامت گزنده است .... توی پستها تو بخشی از حس و حال من رو می خونی نه تمامش رو. چطور اینقدر راحت قضاوت می کنی من رو ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد