از دیشب که بعد هشت ماه بی خبری باهاش حرف زدم، سرم سنگین شده و دلم غمگین غمگین. چی شد که به اینجایی که الان رسید رو نمی دونم فقط می دونم مسیر سختی رو انتخاب کرد که اخرش بن بسته! آدمها یه وقتایی یه اشتباهایی می کنن که غیرقابل بازگشته. کاش زندگیش مثل پنج سال پیش بشه که می امد دم دانشگاه دنبالش و من چه خوشحال بودم که هردو با تمام سختی هایی که کشیدیم لااقل تو زندگی مشترکمون چیزی کم نداریم و خوشحالیم. فکر نمی کردم نخواستن بچه از جانب یکی و خواستنش از طرف اون یکی قراره اینقدر مشکل ساز بشه و زندگیشون رو بی اغراق 180 درجه تغییر بده! می دونم لابلای کتابخونه ای که خریده یا پازلی که قاب کرده زده دیوار دنبال آرامش گذشته است اما بعید می دونم اب ریخته رو بشه جمعش کرد ...

نظرات 1 + ارسال نظر
فنجون سه‌شنبه 27 تیر 1396 ساعت 09:16 http://embrasser.blogsky.com

متاسفم ...
ای کاش کسانی که بچه نمیخوان قبل ازدواج اعلام کنن و سنگهاشون رو وابکنن ...

فنجون جون اتفاقا تو این مورد شوهر دوستم بهش قبل ازدواج گفته بود که بچه نمی خواد و دوست بچه دوست من، فکر کرده بود شاید بعدا نظرش عوض بشه که نشد و زندگیشون از این رو به اون رو شد ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد