اون موقع که تو اتاق عمل بعد از نه ماه بودن لحظه به لحظه باهم و بزرگ شدن و خو گرفتن، ناف پسرک رو از من بریدن اینقدر بی تابی  نکردم که این دو روز برای گذاشتن پسرک تو مهد و برگشتن به خونه بدون دست های کوچولو و مهربونش تو دستم، بی تابی کردم. بند بند وجودم می خواست الان تو مهد پیش پسرک نشسته بودم و می دیدمش و تا چشمهامون بهم می افتاد براش بوسه می فرستادم. 

عزیز مامان، بدون این لحظات برای من هم آسون نبوده و نیست، اما بخاطر خودت مجبورم این دوری چند ساعته رو به تو و خودم حتی خواهرک، تحمیل کنم تا تو عزیز دل مامان یادبگیری کم کم مستقل بشی و بتونی گلیم خودت رو از اب بکشی بیرون. بدون تک تک دقایق دور بودن از تو برام ساعت ها گذشته و من مدام چشمم به ساعت دیواری خونه است تا ساعت دو رو اعلام کنه تا من و خواهرک پرواز کنیم به سمتت. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد