یکسال پیش درست تو همین دقایق، زمانی که همه خواب بودن، رفته بودم رو کاناپه و گوشی به دست، بالا پایین می کردم حسم رو نسبت به موجود کوچولوی تو دلیم که همه اش چند ساعت مونده بود به زمینی شدنش و به اغوش گرفتنش. هنوزم باورم نشده که تا چند ساعت اینده دلبرک کوچولوم می شه یکسال تمام. امروز فقط بوییدم و بوسیدمش و محکم به خودم چسبوندم و از شیطنت های ریز و درشتش از ته دل خندیدم و با سلول سلول وجودم خوشحال بودم از داشتنش، از داشتنشون. من هنوز بعد از گذشت سه سال و سه ماه باورم نیست مادر شدم چه برسه مادر دوتا جوجه! آخ که حس مادری چه پیچیده و شیرین حسی هستش. الهی دامن همه ی چشم انتظارا سبز بشه و هیچکس حسرت بچه به دلش نباشه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد