21

امروز عصر که پسرک شیرینم را بردم پارک، با دیدن چهره ی مردی که بسیار شبیه مشاور مالی مان  بود آهی از حسرت کشیدم. ناراحتم از اینکه نمی توانم آن طور که باید از روزهای بودن با پسرکم و شاهد بزرگ شدن هایش و انجام اولین های زندگیش، شاد باشم. مدام حس قربانی را دارم که با مادر شدنش چشم برروی بسیاری از خواسته های قلبیش بسته و الان زندانی است، دست و پای بسته. 

امان از حسرتی که هرروزه بر دلم جاریست....

نظرات 2 + ارسال نظر
مائورین دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 23:49 http://mysunsing.blogsky.com

آهان باشه
فکر کردم جدی جدی میگی

جدی جدی که می گم، اما بی زحمت دعوام نکن

مائورین دوشنبه 5 بهمن 1394 ساعت 01:36 http://mysunsing.blogsky.com

داری عصبانیم میکنی ها
ناشکر نباش
بچه هات بزرگ میشن میرن کلی وقت آزاد خواهی داشت
فعلا قبول کن مادری
اونا دیگه هیچ وقت بچه نمیشن بعدا پشیمون میشی مدام خودتو سرزنش میکنی
اگر بدونی هستند ادمای موفقی که حاضرند همه چیزشونو بدند تا بتونند مادر بشن
زیاد جدی نگیر وقتی حالت بده چون میگذره
کمی بزرگتر که شدند اذیتشون کمتر میشه حالت هم بهتر میشه

وااااای وجدانا حساب بردم ازت!!!!
دختر خوب همه ی این حرفتت رو قبول دارم و بخاطر همینم هست که نشیتم خونه. اما قبول گاهی یه چیزایی یه حسرت هایی تو گوشه ی دل آدم زنده می شه که اگر بخوام مدام سرکوبش کنم یه جا سرباز می کنه. اینجا می نویسم که یکم دلم آروم بگیره.
ولی خوب گاهی وقتی کسانی رو می بینم که مادر جوان دارن و خواهر مجرد پر انرژی که خیالشون راحته جای جیگرگوشه شون خوبه و می رن سرکار، خیلی بهشون غبطه می خورم. ولی خوب چاره چیه باید پذیرفت واقعیت و شرایط رو.
لطفا از دستم عصبانی نشو در کنار سایر نوشتها، نوشته های این چنینیم رو تحمل کنی. گاهی باید اینحا در موردشون بنویسم تا سبک بشم. باشه؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد