امروز عصر که پسرک شیرینم را بردم پارک، با دیدن چهره ی مردی که بسیار شبیه مشاور مالی مان بود آهی از حسرت کشیدم. ناراحتم از اینکه نمی توانم آن طور که باید از روزهای بودن با پسرکم و شاهد بزرگ شدن هایش و انجام اولین های زندگیش، شاد باشم. مدام حس قربانی را دارم که با مادر شدنش چشم برروی بسیاری از خواسته های قلبیش بسته و الان زندانی است، دست و پای بسته.
امان از حسرتی که هرروزه بر دلم جاریست....
آهان باشه
فکر کردم جدی جدی میگی
جدی جدی که می گم، اما بی زحمت دعوام نکن
داری عصبانیم میکنی ها
ناشکر نباش
بچه هات بزرگ میشن میرن کلی وقت آزاد خواهی داشت
فعلا قبول کن مادری
اونا دیگه هیچ وقت بچه نمیشن بعدا پشیمون میشی مدام خودتو سرزنش میکنی
اگر بدونی هستند ادمای موفقی که حاضرند همه چیزشونو بدند تا بتونند مادر بشن
زیاد جدی نگیر وقتی حالت بده چون میگذره
کمی بزرگتر که شدند اذیتشون کمتر میشه حالت هم بهتر میشه
وااااای وجدانا حساب بردم ازت!!!!
دختر خوب همه ی این حرفتت رو قبول دارم و بخاطر همینم هست که نشیتم خونه. اما قبول گاهی یه چیزایی یه حسرت هایی تو گوشه ی دل آدم زنده می شه که اگر بخوام مدام سرکوبش کنم یه جا سرباز می کنه. اینجا می نویسم که یکم دلم آروم بگیره.
ولی خوب گاهی وقتی کسانی رو می بینم که مادر جوان دارن و خواهر مجرد پر انرژی که خیالشون راحته جای جیگرگوشه شون خوبه و می رن سرکار، خیلی بهشون غبطه می خورم. ولی خوب چاره چیه باید پذیرفت واقعیت و شرایط رو.
لطفا از دستم عصبانی نشو در کنار سایر نوشتها، نوشته های این چنینیم رو تحمل کنی. گاهی باید اینحا در موردشون بنویسم تا سبک بشم. باشه؟!