این روزها با پوست و خون و استخونم رسیدم به این مرحله که مادر شدن برابره با توقف پیشرفت و تمامی تفریحات و سرگرمی ها و دلخوشی های مادر. تو این دوسال هزاران بار از تنهایی به ستوه اومدم و تو تنهایی خودم اشک ریختم و حسرت موقعیت های اجتماعی که از دست دادم رو خوردم. بنظرم مادرهایی که سالها شاغل بودن و به کارشون عشق داشتن، سخت بتونن خونه نشینی اجبار رو تحمل کنن. من که احساس می کنم این روزها کم آوردم، خصوصا که با اومدن نی نی دوم امیدی که قبلا به سرکار رفتن تا بعد عید رو داشتم به کل از بین رفته و رفت تا دو سه سال دیگه که بتونم به این موضوع فکر کنم ....
حالا چرا مادر تنها؟! خدا هم که یک گل دختر بهتون داده
برای اینکه روزها خیلی تنهام و کلا خودمم و پسرم و در و دیوار خونه تا غروب که پدر خانواده از راه برسه.