-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 مرداد 1402 15:40
چقدر اینجا نبودم و الان چقدر حرف زدن مشکله. چه روزهایی رو از سر گذروندیم تو این ۱۱ ماه. چه دردها و چه حسرتها به دلمون موند اما برق امید تو چشمامون، تو مشت های گره کردمون، خشم تو صدامون هست. این بذری که کاشتیم یه روزی که خیلی دیر نیست به بار می شینه من مطمینم.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 مهر 1401 07:27
هرچه تبر زدی مرا زخم نشد جوانه شد بماند به یادگار از شهریور و مهر ۱۴۰۱
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 مهر 1400 08:10
شبایی که انگیزه ندارم برای مسواک زدن قشنگ می فهمم حال روحیم افتضاحه! دو شبه که مسواک نمی زنم و خواب شبم با هربار غلت زدن و یاد اینکه مسواک نزدم زهرمار شده. کاش اوضاع یکم بهتر بشه و حال دلم خوب ….
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 شهریور 1400 13:42
عمه ی قشنگم رفت و بعد گذشت یک هفته از رفتنش هنوز نتونستم اونطوری که باید سوگواری کنم تا دلم سبک بشه. کاش منم موقع هجرت اندازه عمه، عزیز برم. عمه برای من الگوی یک زن خودساخته بود، قوی با اراده ی آهنین. هیچ وقت نگذاشت نداشته هاش جلوی پیشرفتش رو بگیره و برای جبرانش چند برابر بقیه تلاش می کرد و ابایی از یادگیری تو...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 مرداد 1400 10:38
زمان بی کرانه را تو با شمار عمر ما مسنج به پای او دمی ست این درنگ درد و رنج به سان رود که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش امید هیچ معجزی ز مرده نیست زنده باش “هوشنگ ابتهاج”
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 تیر 1400 23:41
امروز بعد هفت ماه فشار و استرس احساس رهایی می کنم. روح خسته و آزرده ام نیاز به این آرامش داشت. این روزها زیاد خودم رو به آغوش می گیرم و دست نوازش به سر و روم می کشم تا بلکه التیام پیدا کنن زخم های نامرئی روح وروانم.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 تیر 1400 09:11
همیشه 9 تیر سال ۱۴۰۰ خیلی برام دوربود و بزرگ ولی بلاخره رسید اون روزی که من ۴۰ ساله شدم. مثل سی سالگیم که دهه ی عمرم عوض می شد احساس گیجی غریبی دارم ولی می دونم اینم می گذره و بلاخره می پذیرم این سیر طبیعی طبیعت رو. * ۱۲ ساله که هر سال تو این تاریخ چشمم به گوشی تلفنه که مگر پیام تبریکی ازت بگیرم و بفهمم یادم بودی....
-
Unorthodox
جمعه 7 خرداد 1400 11:37
مینی سریال “ان اورتدوکس” خیلی برام جالب بود. دیدن آیین و قوانین جامعه ی یهودیان متعصب، دقیقا تداعی کننده قوانین خشک اسلام بود برام و چقدر تمام محدودیت ها و بکن نکن ها و باید و نبایدهاشون مثل اسلام بود. با دیدن این سریال بیشتر از قبل مطمین شدم که تمامی مذهب ها برای از بین بردن قدرت تفکر بوجود آمدن.
-
تولد با طعم دلتنگی
شنبه 4 اردیبهشت 1400 07:46
درست ۵ سال پیش این موقع راهی بیمارستان بودیم و خواهرک خودش رو به ما رسوند و چقدر دلگرم بودم از حضورش. دکترم یه عمل اورژانسی براش پیش امد و مجبور شد قبل به دنیا اوردن دخترک بره دوقلوها رو به دنیا بیاره که همین موضوع باعث تاخیر پنج ساعته و ورم کردن من شد. از اول صبح مدام اون چهره ی زیبات با اون شال سفید و مانتوی سرمه ای...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 اردیبهشت 1400 07:46
توکتاب «گل صحرا» یه جا واریس می گه اینقدر که اذیتم کرد و سعی کرد اعتماد به نفسم رو بگیره حس همدردیم بهش رو از دست دادم. تصمیم دارم همین سلاح رو در مقابلش به کار ببرم و حس همدردیم رو خاموش کنم. مدیری که مدام بخواد اعتماد به نفست رو بگیره مدیر نیست یه ادم ضعیفه که بواسطه پست و قدرتی که داره می خواد با غر زدن و...
-
«طلوع صحرا»
سهشنبه 10 فروردین 1400 00:15
کتاب “طلوعصحرا” رو خیلی دوست داشتم. یه جمله ای از بچگی توسر واریس بود که باباش بهش گفته بود « تو فرزند من نیستی و نمی دانم از کجا آمده ای» خیلی اون رو ناراحت کرده بود و بعد ۲۰ سال که به باباش رسید ازش پرسید یادته این جمله رو بهم گفتی و اونم گفت اره ولی تو لحن صدای پدرش پشیمونی بود و این دلش رو بعد سالها آروم کرد....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 فروردین 1400 01:38
جایی خوندم نوشته بود امسال برای خودتم عیدی گرفتی؟! دیدم هیچ سالی به خودم عیدی ندادم. بعد دو روز بالا و پایین کردن بلاخره رضایت دادم و رفتم بصورت ان لاین چند قلم چیزی که نیاز داشتم رو بعنوان عیدی برای خودم سفارش دادم :)
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 فروردین 1400 01:36
اگر می خوای تغییر کنی، عادت های بدت رو ترک کن! روزی هزار بار باید برای خودم تکرار کنم تا تغییر و تحول تو زندگیم جاری بشه :)
-
ادم های نادیده اما تاثیرگذار
دوشنبه 2 فروردین 1400 21:08
یادمه حدودا دو سه سال پیش با وبلاگ دختری ۲۸ ساله اشنا شده بودم که دکترا می خوند و کتابی برای چاپ داشت و کلی تو کارش هم موفق بود و زبان انگلیسیش عالی بود و داشت به طور خوداموز فرانسه می خوند و در کنار تمام این کارها و فعالیت هاش بسیار بسیار کتاب می خوند و من هربار با خوندن پست هاش کلی غبطه می خوردم به این همه مفید...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 اسفند 1399 21:34
و سرانجام بعد از یکسااااااااال پرونده پایان نامه ام به خیر و خوشی بسته شد. این چند هفته اخیر فشار بسیار بسیار بالایی روم بود که فقط دعا می کردم زودتر این روزهای پر از استرس من تموم بشن و من یه نفس راحت بکشم. به قول “شادی” سال ۹۹ با تمام سختی ها و غم و غصه هاش با تمام بالا و پایین هاش، سال فوق العاده ای برام بود و من...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 بهمن 1399 13:24
سالها آرزوم بود روزی که موهام رو دم اسبی بسته ام و بعد دویدن روزانه در حالی که هندزفری تو گوشمه می رسم خونه و یه دوش هل هلکی میگیرم و اماده می شم برای رفتن سرکار تو ماشین از این قهوه اماده ها تو لیوان های یکبار مصرف سفید با طرح سبز میخرم. امروز هنوز ایرانم اما اینکه سرکار گه گاهی از این قهوه های آماده تو لیوان های...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 آبان 1399 07:16
گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 آبان 1399 21:21
دومین خوان رو هم بنظرم با موفقیت پشت سر گذاشتم و البته ظرف چند روز آینده مشخص خواهد شد تا چه حد موفق بودم. صادقانه بخوام خودم رو قضاوت کنم از خودم راضی بودم و جلسه ای که در ابتدای امر می رفت که خاتمه یافته تلقی بشه رو به سمت جلسه ی بعد و شانس دوباره هدایت کردم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 آبان 1399 11:09
حال دلم این روزها خوبه. یه امید خوشگلی امده و تو دلم خونه کرده. من به همین دلخوشی های کوچیک و بزرگی که حتی معلوم نیست محقق بشن یا نه زنده ام و همین که روزهام رو با انگیزه یادگیری بیشتر شروع می کنم حال دلم خوبه.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 آبان 1399 21:30
یه تجربه کاری 8 روزه کسب کردم که خیلی برام لذت بخش بود و هر روزش رو با عشق رفتم. کلا چالش رو دوست دارم و ازش استقبال می کنم. یقین دارم یه کار اکازیون با بهترین شرایط منتظر منه :)
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 مهر 1399 00:31
ز عشقت سوختم ای جان کجایی بماندم بی سر و سامان کجایی نه جانی و نه غیر از جان چه چیزی نه در جان نه برون از جان کجایی
-
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد ...
جمعه 18 مهر 1399 22:21
محمدرضا شجریان برای من مصادف هست با دوران کودکیم وقتی بابا تو ماشین کاست آهنگ هاش رو پلی می کرد و ما هم خواسته ناخواسته باهاش مانوس شدیم و آشنا. بعدها با ربنای قشنگش تو ماه رمضان بارها و بارها افطار کردیم. گذشت و گذشت و رسید به دوران جوانی و با آلبوم "شب، سکوت، کویر" استاد، چه شبهایی رو در فراق یار صبح نکردم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 مهر 1399 00:11
صبح خیلی اتفاقی اهنگی رو روی یه فایل ویدیویی داشتم گوش می کردم که دخترک هم امد و باهم دیدیم. سر جمع ۳۰ ثانیه بیشتر نبود. غروب دوباره به همون ویدیو و همون موزیک تو صفحه ی دیگه ای رسیده بودم که دیدم دخترک دست از بازی کشید و پسرک رو صدا کرد و در مورد مضمون ویدیو براش توضیح داد. با چشمهای گشاد شده داشتم نگاهش می کردم و تو...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 مهر 1399 15:32
باورم نمیشه بعد این همه رفتن و آمدن، کار سند المثنی خواهرم درست شده باشه. به معنی واقعی کلمه وقتی بهم گفتن برو ۱۰ روز دیگه بیا تا سند رو تحویل بگیری خوشحال شدم و تو ماشین اشک شوق ریختم. فکر کن از بهمن ماه ۹۸ هر دو هفته یکبار رفتم فردیس و هربار فقط یه قدم گاها حتی هیچ قدم پیش نرفتم اما باز از رو نرفتم و با دل خون هم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 شهریور 1399 11:55
دو هفته ای هست که دارم سریال خانوادگی زیبای This is usرو می بینم. این چند وقت احساس می کنم به مرز افسردگی شدید نزدیک شدم که درصد بالای وخامت وضع و حالم ناشی از شرایط بحران زده ی کشورم و اوضاع سیاسی و اقتصادی افتضاحش هست که نه می تونی برای فردات برنامه ای بریزی نه می تونی آزادانه ابراز عقیده کنی و نه میتونی دلخوش به...
-
نویدمان را کشتند :((((
شنبه 22 شهریور 1399 20:37
به جز بغض و خشم و نفرت و دردی سنگین و غمی وافر چیزی ندارم که بنویسم ....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 شهریور 1399 14:39
پسر کوچولوی مهربون من امروز رسما سال اول مدرسه اش رو شروع کرد و یه دیدار حضوری خیلی کوچولو با معلم و محیط کلاسش داشت. چهره ی معلمشون خیلی به دلم نشست و امیدوارم معلم با حوصله ای باشه و بچه ها با عشق سر کلاسش باشن و به حرفهاش گوش بدن. فعلا که از فردا کلاس ها بصورت ان لاین شروع می شه تا ببینیم کی وضعیت زرد می شه که...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 10 شهریور 1399 10:05
کمتر به خاطر دارم برای فیلم یا سریالی از ته دل گریه کرده باشم و مکانیسم دفاعیم تو این مواقع این جمله است که”همه اش فیلمه غصه نخور” اما دیروز برای سریال “vikings” وقتی “لاگرتا”، زن جنگجوی دوست داشتنی مهربونم رو کشتن مثل ابر بهار گریه کردم.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 شهریور 1399 17:52
هربار که کلاس می رم و اطلاعاتم رو به روز میکنم و چیزهای جدیدی یاد می گیرم و تو جواب دادن به سوالهای اساتید مشارکت می کنم، حال دلم حسابی خوب می شه.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 شهریور 1399 11:33
یه سفره دو روزه به شمال داشتیم که برای تغییر روحیه خودمون و بچه ها عالی بود. دخترک برای اولین بار وارد استخر شد و به طرز باور نکردنی جسور بود و بی پروا و به کمک بازو بندهاش و همراهی من یا پدرش تو قسمت عمیق هم امد و اصلا ترس از آب و شنا نداشت. برعکس برادرش که شخصیت محافظه کاری داره و سخت با ترسش کنار می یاد اما اصلا...