-
21
دوشنبه 5 بهمن 1394 00:49
امروز عصر که پسرک شیرینم را بردم پارک، با دیدن چهره ی مردی که بسیار شبیه مشاور مالی مان بود آهی از حسرت کشیدم. ناراحتم از اینکه نمی توانم آن طور که باید از روزهای بودن با پسرکم و شاهد بزرگ شدن هایش و انجام اولین های زندگیش، شاد باشم. مدام حس قربانی را دارم که با مادر شدنش چشم برروی بسیاری از خواسته های قلبیش بسته و...
-
20
جمعه 25 دی 1394 01:46
نمی دانم چشم شور کدام بخیلی خیره به زندگی ماست، که افتاده ایم تو دور بدشانسی و خسارت مالی پشت خسارت مالی. با سرعت مطمئنه در لاین دو در آرامش رانندگی می کردیم که یک مست از خدا بی خبر از ابتدا تا انتهای سمت راست ماشینمان را جمع کرد و ما ماندیم یک ماشین درب و داغان. ماشینی که در این یکسال گذشته پس از تحویلش، لای پر قو...
-
19
دوشنبه 21 دی 1394 14:20
امروز بعد ماه ها خانه نشینی اجباری بابت آلودگی هوا ، مادر و پسر، دست در دست هم رفتیم پارک و یک دل سیر قدم زدیم. خدایا چه می شد همه ی روزهای پایتخت تمیز می بود و قابل تنفس. چگونه رواست پدر و مادر شش ماه تمام بخاطر آلودگی شدید هوا فرزندانشان را از بودن در دامان طبیعت و هوای آزاد محروم سازند؟!
-
18
دوشنبه 21 دی 1394 14:16
بلاخره تصمیمی گرفتم که هم روحم در آرامش است هم وجدانم. گاهی در شرایط سخت، تصمیم گیری و گذشت از مال و هرآنچه به نوعی به آن تعلق خاطر داری، آزمایشی است برای محک زدن انسانیت درونی ات و من امروز خوشحالم بابت شکست غول بزرگ خباثت.
-
17
شنبه 19 دی 1394 15:44
چقدر پشیمانم از حرف های آن شب که در اوج ناراحتی و احساس شکست، زدم. چقدر ناراحتم از زود قضاوت کردنم . خدا کند ناراحتی را از چشم هایم نخوانده باشد، که بعید می دانم، که تیرماهی است و شامه ی تیزی دارد....
-
16
جمعه 18 دی 1394 01:33
مصداق کامل "می یای ثواب کنی کباب می شی" را به وضوح تجربه کردم. کلی وسیله خریده بود برای جهیزیه اش، گفتم انباری ما جا دارد بیا بگذار اینجا. گل بگیرند زبانی را که بی موقع باز می شود. آن هم با وجود داشتن فضایی بزرگ در خانه ی خودشان. دزد زد به انباری و همه چیز را برد. پول قلمبه ای از حسابمان رفت و من اشک می ریزم...
-
15
پنجشنبه 17 دی 1394 01:03
نمی دانم چرا زودتر از اینها نیامدم و حک نکردم مهر روزافزون تو را. تویی که برایم نه تنها به جای خودت، که جای خالی تمام کمبودهای عاطفیم مهربانی کردی. چگونه فراموش کنم که تنها با دیدن یک عکس و برق اشتیاق در نگاهم به داشتن آن جواهر ظریف و زیبا، به دو هفته نرسیده غافلگیرانه، بی مناسبت آن را به من هدیه کردی و من چقدر ناشکرم...
-
14
دوشنبه 14 دی 1394 13:44
بنظر من گفتن نظر شخصی، نمی تواند توهین به عقاید دیگران باشد. در صورتی می تواند جنبه ی توهین داشته باشد که من نوعی، نگرش طرف مقابلم را زیر سوال ببرم. مثلا من اعتقادی به صرف هزینه ی گزاف جهت سفر به حج واجب و عمره ندارم، اما طرف مقابل من دارد، هردو نظرمان را گفته ایم و دلیلی ندارد طرف مقابل من از حرف من برداشت توهین به...
-
13
یکشنبه 13 دی 1394 17:36
خیلی خوشحالم بعد از سه سال دوری، دوباره دیدمش. چقدر حرف داشت از زندگی تو غربت و تجربه های جورواجورش. کاش می تونستم بهش بگم که چقدر تو قوی هستی و باید خانواده ات همه جوره بهت افتخار کنن. کاش همسر و دخترت قدر و منزلتت رو بدونن و بفهمن خدا چه گوهری به زندگیشون بخشیده. کاش خودت یکم بیشتر اعتمادبنفس داشتی و اینقدر کارهای...
-
12
شنبه 12 دی 1394 00:52
بلاخره عروس شد. مثل خودم کلی جنگید و از خودش مایه گذاشت تا رسید به عشقش. این چند روز مدام خاطرات بهم رسیدن خودمون مثل یه فیلم درام از جلو چشمهام رد می شه. چقدر براش خوشحالم.
-
11
یکشنبه 6 دی 1394 23:47
امروز بعد از چندین و چند روز فکرکردن، بلاخره آزمون کارشناسی ارشد ثبت نام کردم. این سومین باری است که ارشد ثبت نام می کنم، اما سرجلسه ی آزمون حاضر نمی شوم. قول قول قول دادم حتی اگر نرسم چیزی بخوانم اینبار حتما امتحان را بدهم و مرد و مردانه از شکست حتی، استقبال کنم.
-
10
جمعه 4 دی 1394 11:21
تقریبا سه هفته ای می شود که شروع کردی به جمله گفتن. اوج اش زمانی بود که نیمه های شب از خواب بیدار شده بودی و در همان حین از اتوبان صدای بوق ماشین امد و تو گفتی«بوق نزن، آقاهه» من به فدای زبان باز شدنت تو کی اینقدر بزرگ شدی که من نفهمیدم دلبرکم.
-
9
دوشنبه 30 آذر 1394 15:21
بانو جان تا کی می خوای چشم انتظار خانواده ات باشی که حال بدت رو خوب کنن و هربار تو ذوقت بخوره که هیچ کس یاد تو و دل تنهات نیست، تورو خدا خودت همت کن و حال خودت رو خوب کن. به چسب به خواسته های دلت و با وقت گذاشتن برای رسیدن بهشون، غول تنهایی رو شکست بده. حتی اگر شکست بخوری هم مهم نیست، مهم اینه که برای خواسته ی دلت...
-
8
دوشنبه 30 آذر 1394 15:15
از هرچی اتوبان نیایشی که به پل ولایت ختم می شه، از هرچی کوچه پس کوچه های برج آتی سازه، از هرچی شب یلدا، سفره ی هفت سین و چهارشنبه سوری و اعیادی که کوچکترها می رن دیدن بزرگترها متنفرم، چون جای خالی تو رو تو چشم هام سیخ داغ می کنه.
-
7
شنبه 28 آذر 1394 12:40
دلم می خواد بتونم تو خونه یه کار مفید برای دل خودم انجام بدم، اما هرقدر فکر می کنم با توجه به شرایط موجود ذهنم به جایی قد نمی ده. دلم می خوادبرای ارشد بخونم، اما چه جوری؟! دوست دارم برم کلاس زبان، اما نی نی گولی رو چیکار کنم؟! کلا از روزهای تکراری و کسل کننده ی هرروزم، خسته شدم. کاش آستینی بالا بزنم و شروع کنم به لاقل...
-
6
سهشنبه 24 آذر 1394 16:37
بعد یک هفته بالا و پایین کردن برای رفتن یا نرفتن، بلاخره دو ساعت مانده به قرار زیر دوش حمام به این نتیجه رسیدم که با دوستانی که دوست داشتم بعضی هاشون رو رودررو ببینم، همراه بشم. دوره همی خوبی بود و درسته که پسرکم آخرهاش کم آورده بود و خسته شده بود، اما در کل بد نبود و خوش گذشت. فراموش نمی کنم امروز رو که عسل مامان...
-
5
دوشنبه 23 آذر 1394 13:32
پسر قشنگم! تو جامعه ای زندگی می کنیم که خواه ناخواه قوانین به نفع شما مردهاست. یادت باشه گل من، همیشه مثل الان پاک و معصوم بمونی و به همه ی وقایع اطرافت و تصمیم گیری هات اول از همه به چشم یک انسان نگاه کنی. هیچ وقت خودت رو بواسطه ی جنسیتت و قدرت ظاهری عضله هات، جنس برتر ندون و سعی کن تو هیکل مردونه ات، قلب رئوفی بتپه.
-
4
دوشنبه 23 آذر 1394 13:22
دختر قشنگم خیلی آرزوها برات دارم. دوست دارم تو این جامعه ی مردسالار که تمام قوانینش به نفع مردهاست، قوی باشی و بتونی از حق و حقوق خودت دفاع کنی. دوست دارم درست رو تا مدارج عالیه ادامه بدی و برای خودت خانمی بشی مستقل. دلم می خواد اونقدر با اعتماد بنفس باربیای که خودت از پس تک تک کارهای ریز و درشتت بر بیای و بتونی برای...
-
3
یکشنبه 22 آذر 1394 13:59
بلاخره تو هفته ی ۱۹ بارداری مفتخرشدیم به داشتن یه دخترکوچولوی دوست داشتنی که مامانش تا لحظه ی آخر فکر می کرد خدا قراره بازم یه پسره دیگه بهش بده. چقدر خوشحالم از اینکه الان هم طمع پسردار شدن رو می چشم هم دختردار شدن رو. فقط از صمیم قلبم از خدا می خوام چنان رشته ی پرمهری بین خواهر و برادر بوجود بیاره که نفسشون بهم بند...
-
2
دوشنبه 16 آذر 1394 08:43
نیمه های شب با صدای دزدگیر ماشین بیدار شدم و وقتی آیفون رو زدم تا ماشینم رو ببینم با دیدن انبوهی از رنگ سفید زیر نور زرد پیاده رو مسخ شدم. بعد دو ساااال چشمم با نوازش روح بخش برف سفیدپوش جلا گرفت. قدیمها چقدر بیشتر از این سال ها برف و بارون می یامد زمستان ها. با وجودی که همیشه از سرما فراری بود اما بارش برف باعث جنب و...
-
1
یکشنبه 15 آذر 1394 21:39
این روزها با پوست و خون و استخونم رسیدم به این مرحله که مادر شدن برابره با توقف پیشرفت و تمامی تفریحات و سرگرمی ها و دلخوشی های مادر. تو این دوسال هزاران بار از تنهایی به ستوه اومدم و تو تنهایی خودم اشک ریختم و حسرت موقعیت های اجتماعی که از دست دادم رو خوردم. بنظرم مادرهایی که سالها شاغل بودن و به کارشون عشق داشتن،...