پسرک امروز برای اولین بار یک کتاب داستان ساده به زبان اصلی رو به تنهایی خوند. یعنی قبل از اینکه خوندن و نوشتن فارسی رو یاد بگیره، خوندن و نوشتن انگلیسی رو یاد گرفت و من در تمام لحظاتی که داشت اروم و شمرده واژه ها رو ادا می کرد اشک شوق تو چشمام جمع شده بود.
پروپوزالم رو اواخر اردیبهشت برای استاد راهنمام ارسال کردم بعد کلی پیگیری و تماس که حدودا ده روز طول کشید گفت مواردی داره که باید اصلاح کنی و تا اخر خرداد برام بفرستی. کم و کسری ها رو اضافه کردم و موارد اصلاحی رو بازنگری کردم و دیروز براش ارسال کردم و گفت بعد بررسی خبرش رو می ده. امیدوارم اینبار اوکی باشه تا برای ثبتش اقدام کنم.
از اسفندماه که تصمیم به پیدا کردن کار گرفتم تا به الان ۵ تا مصاحبه کاری رفتم که دوتاش مال دو روز گذشته بوده. متاسفانه تا باهام مصاحبه می کنن و می بینن دوتا بچه ی ۶ ساله و ۴ ساله دارم کلا لحنشون بر می گرده و قشنگ می فهمم ادامه ی کار رو فرمالیته جلو می برن. اخه من نمی دونم وقتی ساعت کاری ۸ تا ۵:۳۰ هست یعنی نه ساعت و نیم کار در روز، دیگه اضافه کاری چه معنایی می تونه داشته باشه که انتظار دارن تا ۷ و ۸ شب بمونی و کماکان کار کنی. ولی خب من خیلی پرروتر از این حرفام و همچنان ادامه می دم و امیدوارم در اینده ای نه چندان دور تو بهترین شرکت تو بهترین محیط و ساعت کاری با بهترین حقوق استخدام بشم :) از اینکه تو مصاحبه هام از عهده ی سوال های تخصصی شون بر می یام خیلی کیف می کنم و این داستان بهم روحیه می ده :)
*دیروز بعد از سه ماه و دو روز، بچه هام مادربزرگ هاشون رو دیدن. دیدم دیگه نمی تونم این دوری رو تحمل کنم اما حسابی بهشون تاکید کردم نه به کسی بوس بدن نه دست و خدایی هردو خانواده هم خیلی خوب همکاری کردن تو نبوسیدن و لمس نکردن بچه ها. گفتم ایشالله ماهی یکبار بریم و ببینیمشون. با کمک عمه کوچیکه تونستیم تولدی سوپرایزانه برای دخترک و همسر بگیریم که بچه ها حسابی کیف کردن و بهشون خوش گذشت. امروز بچه ها تو حیاط مامان اینا تا تونستن اب بازی و کف بازی و گربه بازی کردن و شب هر دو با پادرد خوابیدن. این کرونا باعث شد قدر خیلی از چیزهایی که داشتم و فکر می کردم همیشگی هست رو بدونم.