عزیز دلم، شیرین دخترکم این روزها به طرز خوشمزه ای سعی در حرف زدن و ارتباط برقرار کردن با ما دارد و پسرک فهمیده ام هرروز تا زمانی که خواهرش به خواب نرفته و حوصله دارد با او مشغول می شود و بلند بلند به کوچکترین حرکت آگاهانه و غیرآگاهانه اش می خندد.
دخترک شیرینم در پایان دوماهگیش 4700 وزن داشت و 55 سانت هم قد. در کل همانند برادرش زیاد اهل خوردن نیست و این روزها یکی از بزرگترین آرزوهایم این است که اشتهای بهتری نسبت به برادرش داشته باشد و گوشت و مرغ و ماهی بخورد.
از امروز باید دنبال خانه بگردیم. چقدر دلمان می خواست امسال صاحبخانه می شدیم اما خب، نشد. امیدواریم امسال اخرین سال خانه بدوشی مان باشد و سال دیگر خانه ی دلخواه خودمان باشیم.
بیست و سه روز تمام هر شب به عشق دیدنت یا شاید تجسم دیدنت نشستم و زل زدم به حاج پهلوان داستان. چهره اش، لب و دهان و فرم صورتش، موهای جو گندمی اش، مرد بودن و غد بودنش همه و همه نشان از تویی دارند که هم هستی و هم نیستی.
ببین به چه چیزهایی خوش می کنم دلم را.
دخترک ساعت هاست خوابیده و قاعدتا باید از این فرصت نهایت استفاده رو می کردم و می خوابیدم که البته سعی ام را کردم حتی اما چه کنم که ذهن خسته و آشفته این روزهایم دکمه شاتینگ دان ندارد و یکسره نیمکره چپ و راستم خاطرات گذشته و حال و نگرانی های آینده رو در پس زمینه ی ذهنم به تصویر می کشند و آرامش و خواب آسوده را از من گرفته اند.
خسته ایم این روزها و این خستگی جسمی به خستگی روحی ام دامان زده و این سکوت شب و این تنهایی های چند ساعته که هربار همسر می رود تا پسرک را بخواباند و خودش در کنارش بخواب می رود و من می مانم و دنیایی از سکوت و فکر و خیال نرم نرمک آزاردهنده می شود برایم. روزها به شوق آمدن همسر و خوابیدن پسرک و دخترک و خلوت دو نفری شبانه امان سختی های بچه داری را به جان می خرم اما در اکثر این شب های گذشته اخر شب من می مانم و حوضم.
خسته ام. بسیار بیشتر از انچه که چشمهای به گود رفته ام نشان دهند و یا حتی موهای شانه نزده ام.