پدر اجبار بسوزه که من سریال ببین تیر رو از این عزیز دل دور کرده. بدنیا امدن بچه ها و بی خوابی های شبانه باعث نشده بود که من سریال دیدن رو ترک کنم که این اجبار از خدا بی خبر باعث و بانیش شده. دلم یه قطره شده برای اون یکی دو ساعت اخر شبمون که اختصاص داشت به دیدن سریال. 

امان از این خستگی جسمانی که روح را هم به زانو در می یاره. مریضی پشت مریضی، گریه های مداوم دخترک، سرفه های جان خراششون، بی اشتهاییشون، لاغری بیش از حدشون که تو صورتشون فقط چشمهاشون باقی مونده، بی خوابی های شبانه ی خودم، همه و همه دست به دست هم دادن تا از من یه مادر غرغروی کم طاقت بسازن. یک ماهه آزگاره که مریضی اومده خونمون و جا خوش کرده و از ویروسی به ویروس دیگه تغییر شکل می ده. بخدا گاهی به زندگی قبل امدن بچه ها با سلول سلول وجودم غبطه می خورم و دلم می خواد به هرکسی که بچه نداره بگم بچه داری سخت ترین کار دنیاست و اگر تاب و تحمل این همه گذشت و فداکاری رو ندارید توروخدااااا موجودی خلق نکنید که اینجوری هم در حق خودتون هم در حق اون موجود نحیف که همه ی دنیاش شما هستید، جفا کردید.

وقت هایی که استرسی می شوم، برای فرار از فکر کردن روی می آورم به خوردن هایی که ذره ای در آن لذت نیست و صرفا انجام کاریست که ذهنم منحرف شود از موضوع اصلی. در پایان روز نه برای مرتفع کردن آن موضوع استرس زا قدمی برداشته ام، نه لذتی از ان کیلو کیلو کالری که بر بدنم تحمیل کرده ام، برده ام. 


پ.ن: شدیدا این چند روز با لغو یکی یکی قانون های برعلیه زنان در کشور عربستان، از رانندگی گرفته تا اجازه مسافرت و تحصیل بی اذن همسر و اجازه آواز خواندن و برپایی کنسرت، به سرم افتاده تا صف پناهندگی به این کشور طولانی نشده اقدامی کنم. ببین کارمان به کجا رسیده که عربستان که مهد قوانین عصر حجری بود از ما پیش افتاده است و ما کماکان در گیر تار موی بیرون امده از روسری و پوشش زنانمان هستیم. 

امشب من و دخترک تنهاییم و برای اولین بار پسرک همراه پدرک رفتنه اند استخر. دل توی دلم نیست پسرک بیاد و ببینم اب بازی داخل استخر برایش جذاب بوده. از بچگی عاشق شنا بودم و هستم، امیدوارم این ژن را از من به ارث برده باشد چرا که پدرک کمی تا قسمتی ابری آب گریز است. تصور اینکه نهایت تا دوسال دیگر من و دخترک هم می توانیم برویم استخرم حال دلم را خوب خوب می کند. 

دلبندم! با حلوا حلوا کردن کام آدمی شیرین نمی شود! بجنب که وقت سخت تنگ است.

یکی از بزرگترین دلخوشی این روزهایم دوست داشتن و حمایت های از سر عشق پسرک هست نسبت به خودم. تمام قلبم سرشار از شادی می شود با دیدن صحنه هایی این چنینی که راضی نیست ذره ای مادرش را ناراحت ببیند. پدرک در اوج شوخی و خنده به پسرک گفت مادرت را «دوپس کن» (دوپس کردن اصطلاحی است رایج بین ما به نشان ضربه زدن از سر شوخی)، اما پسرک طفره رفت و در نهایت میان اصرارهای پدر برای «دوپس کردن» مادر، خودش، خودش را «دوپس» کرد. هنوز هم با یادآوری صحنه ای که دیدم چشمهایم تر می شود، آخر پسر هم این چنین پرمهر، مهربان، سخاوتمند و به دور از ذره ای حسد؟! خدایا تمام کودکان دنیا را همیشه سالم و سلامت نگه دار و پسرک و دخترک مرا هم. 

دخترک دقیقا بعد گذشت سه هفته بی اشتهایی و بی رغبتی نسبت به غذا امشب تمایل خوردن از خودش نشان داد و دل پدر و مادری را عمیقا شاد کرد :) 

دخترک برخلاف پسرک که به شدت جدی است و بیزار از شوخی، عاشق شیطنت کردن است و ریز ریز خندیدن. امشب قبل خواب یه دل سیر با من دالی بازی کرد و بعد به نشانه ی ادامه ندادن و محض شوخی و خنده تا چند دقیقه رویش را از من برگرداننده بود که مبادا با او دالی کنم جوری که برداشتن پستانک از دهانش، این یگانه معبود اولین و آخرینش، افاقه نکرد و حتی نچرخید که ببیند آن را کجا قایم می کنم. 

اعتراف می کنم این روزها یک جور غریبی دلم کار کردن می خواهد اما ته دلم خوب می دانم هنوز راضی به جدایی ناف دخترک از خودم نیستم و باید فعلا صبر پیشه کنم.

نمی دانم چرا این چند روز اینقدر دل نازک شده ام، تقی به توقی می خورد من می بارم، آسمان ابری می شود من جای تمام ابرهای بی بارانش می بارم، آفتابی می شود می بارم. می دانی دلم حاجت دارد و تمام این باریدن ها بهانه ایست برای استجابتش. 

شش روز تمام میزبان بودم جوری که زمان سر خاراندن به معنای واقعی کلمه نداشتم. در عین سخت بودن برایم شیرین بود میزبانی از کسی که بوی بابا را می داد. این چند روز را گویی زندگی نکرده ام آنقدر که روی دور تند بود.