جایی خوندم که می گفت همان قدر که ظالم، ظلم می کند به همان میزان هم مظلوم، ظلم می کند که زیر بار ظلم می رود.
امروز وارد ششمین روزی شدیم که دخترک مریضه و هنوز خوب نشده. یعنی رسما کم اوردم و دیگه ازش التماس کردم توروخدا زودی خوب بشو. بازم بازی کن بدو بدو کن اصلا با داداشت کل کل کن ولی خوب بشو و اینقدر مظلومانه نیافت یه گوشه ی اتاق و توروخدااااا غذا بخور. الان درست شش روزه که هیچ غذای جامدی نخوردی و فقط با اب لیمو شیرین و نارنگی داری زندگی می کنی.
خیلی وقته ننوشتم. خبر تازه ای نیست. کماکان دنبال موضوع پایان نامه می گردم. تنها تغییر این روزها فیکس کردن یه مقاله با استادمون هست که داریم ترجمه اش می کنیم و امیدوارم به موقع اماده بشه.
این چند روز تعطیلی هم کسلت می کنه وقتی جایی برای رفتن نداشته باشی.
امروز تا اتمام کلاس بچه ها و بعد هم مطب دکتر یه دو ساعت و نیمی برای خودمون داشتیم و بعد مدتها دوتایی رفتیم کافی شاپ و من "چای ماسالای" دوست داشتنیم رو نوشیدم که بسیار خوشمزه بود. دوست داشتم خاطره ی امروز و بعد مدتها دونفری زیر بارون قدم زدنمون رو ثبت کنم تا یادم نره دلخوشی های بزرگ و کوچیکی که من رو آغوش کشیدن و کافی با دقت بهشون نگاه کنم تا دلگرم بشم به بودن یک به یکشون تو زندگیم.
خدا رو شکر اولین تجربه ی دندانپزشکی گل پسر و ترمیم دندانش براش خاطره ای قشنگ شد. درسته که خانم دکتر متخصص دندانپزشکی صرفا کودکان نبود ولی خیلی خوب از عهده کار برآمد و پسرک هم حسابی همکاری کرد جوری که هر دو دقیقه یکبار خانم دکتر از گل پسر تعریف و تمجید می کرد که در نهایت همکاری و صلح و آرامش اجازه ی کار کردن برروی دندانش رو می ده. خیلی خوشحال شدم که جوری کار رو پیش بردن که پسرک اصلا متوجه آمپول نشد و اون رو ندید و قبل از شروع کار با تمام ابزارهایی که قرار بود وارد دهانش بشه با اسم های بامزه ای مثل "جارو برقی" و "خشک کن" آشنا شد و با علاقه دنبال می کرد که ببینه الان جاروبرقی قراره چه جوری میکروب های داخل دندونش رو بیرون بکشه و در کل همه چی شکر خدا به خوبی و خوشی پیش رفت.
خیلی وقتا خیلی چیزها اونجور که ما دلمون می خواد پیش نمی ره و هرکاری که می کنیم نمی شه که نمی شه ... اینجور وقتا با خودم می گم پس فرق اونی که برنامه ریزی می کنه، برای هدفش قدم برمی داره با اونی که هیچ کاری نمی کنه و در نهایت نتیجه برای هر دو یکی هست چیه؟ اینجور وقتا خیلی خیلی ازم انرژی گرفته می شه و دلم می خواد چند روزی بی خیال همه چی بشم و فقط بخوابم و هیچ خوابی نبینم و هیچ رویایی نبافم.
چقدر محیط کتابخونه خوبه! به جرات می تونم بگم تو این سه جلسه ی دوساعته که رفتم کتابخونه بیشتر از کل سه ماه تابستون، ترجمه ام رو پیش بردم و خیلی از این بابت خوشحالم. باید از "هستی" تشکر کنم که با روزانه نویسی هاش در خصوص کتابخانه رفتن من رو هم وسوسه کرد و متوجه شدم چقدر تو اون فضا و محیط می شه کار مفید انجام داد.
* خواهرکم دلم می خواست می تونستم فاصله ی هزاران هزار کیلومتری که باهات دارم رو با یک چشم برهم زدن طی می کردم و تو این روزها و لحظه های سخت فقط می نشستم کنارت و دستهات رو محکم می گرفتم و می گفتم تنها نیستی و من پیشتم.
"می دانم که دنیای ما به دست مردها و زورگویی و استبداد در نهادشان ریشه ای عمیق و قدیمی دارد. در قصه هایی که مردها برای توجیه زندگی ازخود ساخته اند، اولین موجود انسانی زن نیست، مردی است به اسم"آدم". "حوا" بعدا پیدایش می شود. برای اینکه آدم را از تنهایی در بیاورد و برایش دردسر و ناراحتی درست کند. در نقاشی های در و دیوار کلیساها خداپیرمردی ریش سفید است نه پیرزنی سپید مو. قهرمانها نیز مرد هستند.حضرت مسیح هم که پسر پدر و روح القدوس است و زنی که او را زایید مرغ کرچ یا یک مادر رضاعی بیش نبوده."
"نامه به کودکی که هرگز زاده نشد"
پ.ن: دوستی دارم که یکسال بعد دیپلم ازدواج کرد. از شروط ازدواجش عدم ادامه تحصیل بود و کار کردن خارج از منزل. الان بعد دوازده سال و داشتن دوتا بچه که کوچکترینش دو سال و نیم داره، سلول سلول وجودیش دلش می خواد ادامه تحصیل بده و از قضا قبول هم شده اما همسرش نکه دیگه مثل اون اوائل سفت و سخت مخالفت کنه ولی می گه الان وقتش نیست. این دختر هم به مرز انفجار رسیده و واقعا به زور خودش رو سرپا نگه داشته و نیاز داره چند ساعتی در طول روز برای خودش باشه و ارزوها و رویاهاش رو عملی کنه. این وسط هیچکس نیست حالش رو درک کنه حتی پدر و مادر خودش ...... واقعا نمی دونم چیکار می شه براش کرد ..... خیلی این چند وقت ذهنم درگیرشه ....
دیروز وقتی سر ساعت رفتم دنبال دخترک صدای گریه هاش رو که از بالا می امد شنیدم و بدو بدو رفتم پیشش. تو اولین نگاه فهمیدم از گشنگی افتاده رو دور بهانه گیری و مثل ابر بهار برای یه تلفن اسباب بازی گریه می کرد و شانس اورده بودم از چندین روز قبل یه کادو خریده بودم که توی موقعیت مناسب بدم بهش و از اونجایی که تو صندوق عقب ماشین بود و همراهم سریع با وعده ی جایزه ارومش کردم و از تو کیفش شیرش رو دادم بخوره که یکم اروم بگیره. قربون گل پسر برم من که رفتنی کلاس بخاطر ازدحام جمعیت وقتی کارکنان مهد دخترک رو از پسرک می گیرن و می فرستن قسمتی که بچه ها تازه وارد باید می رفتن بغضی می شه و سرکلاسش گریه می کنه و به تیچرش می گه من خواهرم رو گم کردم و اون هم هماهنگ می کنه تا پسرک بره به خواهرش سر بزنه و با خیال راحت تو کلاسش حضور داشته باشه. برادرانه های پسرک رو که می بینم دلم قنج می ره برای این همه احساس مسئولیتش در برابر خواهرکش. و دخترک رو که می بینم دلم ضعف می ره برای اینکه داداشش رو خدای روی زمین می دونه و تمام توجه اش به برادرش هست تا ببینه اون چیکار می کنه که اونم همون کار رو انجام بده.
دیروز چون بلافاصله بعد گذاشتن بچه ها تو کلاس برای خودم برنامه داشتم اصلا چیزی از دوری و ندیدنشون حس نکردم اما امروز به محض گذاشتنشون، تو راه برگشت، الان تو خونه یه بغضی به چه سنگینی راه گلوم رو بسته و دارم فکر می کنم به پدر و مادرهایی که چطور تونستن بعد یه عمر زندگی با بچه هاشون اونا رو بفرستن خونه ی بخت. راستش رو بگم در حین رانندگی احساس می کردم این همه چشم انتظار اول مهر بودم و این سه ساعت طلایی، ولی پام نبود بیام خونه. خونه بدون بچه ها خیلی سوت و کوره. می دونم خوب می شم و هیچ وقت تو مستقل بار اوردن بچه ها ضعیف نبودم و استقبال کردم از ازادی هاشون اما از طرفی هم به خودم حق می دم یه امروز رو بشینم رو مبل و گوله گوله برای حال الانم بی صدا اشک بریزم بلکه آروم بشم.
امشب با کشیده شدن ساعت ها به یک ساعت عقبتر، فرصت دوباره ای بهم دست داد و نشستم جبران کردم اون یکساعت شیطنت و اینترنت گردی بیهوده رو. کاش زیاد زیاد می شد فرصت دوباره پیدا کرد برای جبران زمان های از دست رفته و هدر داده شده :))
*برده بودمشون پارک. داشتن سرسره بازی می کردن که دیدم دوتا تاب پارک باهم خالی شد و اون لحظه هیچ کس نه تو صف بود نه کنار تاب. گفتم بچه ها اگر تاب می خواید زودی بیاید. دخترک سوار شد و پسرک هم داشت سوار می شد که یه دختر شاید دو ساله اومد و اون و کشید که از تاب بلند بشه و پسرک محجوب بی زبون من بی اعتراضی پا شد! در حالی که مادرش کنار دخترک بود با صدای جدی و بلند و عصبانی گفتم پسرم مگه نوبت تو نبود؟ گفت چرا! گفتم پس چرا اجازه دادی دخترک تورو از تاب بلند کنه؟ چرا از حقت دفاع نکردی؟ چرا بهش نگفتی نوبت منه و هروقت نوبت تو شد بیا و بشین؟ پسرک سرش پایین بود و هیچی نمی گفت. مادر دخترک گفت دخترم پیاده شو این پسر بشینه، به مادرش گفتم می خواستم به پسرم یاد بدم از حقش دفاع کنه و الان مهم نیست که دخترت پاشه مهم برای من این بود که درس بگیره و دفعه ی بعد از حقش دفاع کنه!
**بعد مدتهای مدید که فقط سریال می دیدم موفق شدم و فیلم "مری ملکه اسکاتلند" رو دیدم. چقدر این فیلم در عین جذابیت تلخ بود و چقدر همواره در طول تاریخ در حق زنها اجحاف شده و می شه! برای اولین بار احساس کردم واقعا شاید اگر از ابتدای خلقت قدرت دست زنان بود دنیا خیلی خیلی قشنگتر از الان می شد، چون تو طبیعت خانمها به نسبت اقایون خشونت کمتری هست و دل رحمی و گذشت بیشتره. "مری" دوبار با وجودی که برادر ناتنیش بهش خیانت کرده بود و با یه اشاره می تونست جونش رو بگیره اینکار رو نکرد حتی اسم فرزندش رو بخاطر از بین بردن کدورتها همنام با برادرش انتخاب کرد ولی برادرش در اولین فرصت خیانت سوم رو هم برعلیه اش انجام داد و بیست سااااااال از عمرش پشت میله های زندان گذشت و بعد علی رغم میل باطنی الیزابت اول، که کازنش (نمی دونم دختر خاله بود یا عمه یا دایی یا عمو) بود، سرش رو از تنش جدا کردن....