«طلوع صحرا»

کتاب “طلوع‌صحرا” رو‌ خیلی دوست داشتم. 

یه جمله ای از بچگی تو‌سر واریس بود که باباش بهش گفته بود « تو فرزند من  نیستی و نمی دانم از کجا آمده ای»  خیلی اون رو ناراحت کرده بود و بعد ۲۰ سال که به باباش رسید ازش پرسید یادته این  جمله رو بهم گفتی  و اونم‌ گفت اره ولی تو لحن صدای پدرش پشیمونی بود و این دلش رو بعد سالها آروم کرد. 

نمی دونم بابای منم در نهایت به من افتخار می کنه یا نه اما خیلی همیشه دوست داشتم ازش بشنوم از اینکه دخترش بودم راضیه .... 

* بسیار دوست دارم کتاب «گل صحرا» رو هم بخونم اما متاسفانه فعلا موفق به خریدش نشدم و گویا تخمش رو ملخ خورده. 

* چقدر خوبه آدم دور و برش دوستای کتابخون داشته باشه بلاخص دوستان گلی که فرت و فرت برات کتاب هدیه بدن و تو رو سر ذوق بیارن برای کتاب های خوب خوندن :)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد