36

چقدر دلم می خواست جای کارمندهایی بودم که امروز از آخرین روزکاریشون تو اداره و شرکتشون چیلیک چیلیک عکس یادگاری می ندازن و خوشحالند از دو هفته تعطیلات پیشرو.

پ.ن. اعتراف می کنم این روزها با بزرگتر شدن پسرکم و شیرین زبانی هایش، دلم ضعف می رود از بودن در کنارش و روزی صدبار می بوسمش و می بویمش و می چلانمش و خدا رو شکر می کنم که شاهد این لحظات زیبا و تکرارناشدنی هستم. 

35

دست خودم نیست اما هربار دختران همسایه پایینی مان با دخترهایشان، می آیند منزل پدر و مناسبت های مختلفشان را باهم و در کنار هم جشن می گیرند، دلم می گیرد و نداشته هایم، حسرت های مانده بر دلم رخ می نمایند. چقدر دوست داشتم من جای آنها بودم و فرت و فرت هفته ای دو سه روز حداقل، منزل پدری چتر می انداختم فارغ از بچه داری کارهای روتین  و هرروزه ی خانه مان. 

34

ساعت از پنج بعدازظهر هم گذشته بود و آخرین خرده ترکشهای بجای مانده از جابجایی اتاق خواب مانده بود که آیفون منزل به صدا در آمد و در کمال ناباوری خواهری بود که ده دقیقه بعدش لباس کار پوشیده آشپزخانه ام را می تکاند. چقدر خواهر داشتن خوب است، چقدر وجود پرمهرش زندگی را زیباتر می کند و من تا چه حد مدیون وجود نازنینش هستم و دعاگوی سلامتی خودش و بچه هایش. 

مبل و میز ناهارخوری مان هم در یک عملیات انتحاری تعویض شد که کلی خیالمان را راحت کرد و فقط مانده دو اتاق باقی مانده و کارهای روز آخر سالی که با آمادگی کامل برویم پیشواز سال جدید. امیدوارم سال 95 برای همه سالی سرشار از سلامتی و خیر و برکت و موفقیت در کار و زندگی باشد. 

33

یعنی اگر دست من بود و امکانش، دلم می خواست حاضر شدن سر عقدت رو هم بپیچونم و نیام. دلم می خواد هرچه زودتر دو اردیبهشت بیاد و بره و من به روال سابق زندگیم برگردم و اینقدر  مجبور نباشم به صداهای نارحت کننده ی ذهنم و خاطرات تلخ گذشته فکر کنم. حالا هزاری هم خواهری بیاد و بگه کینه و کدورت رو بگذار کنار و تو خوبی کن. خسته شدم از خوبی کردن یکطرفه و مدام و مدام زخم خوردن. هرقدر این چند وقت از گذشته تا حال رو، از بچگی تا الان رو، شخم می زنم حتی یه خاطره ی شیرین و دوست داشتنی پیدا نمی کنم  که بواسطه ی اون، به حرمت اون روز که رفته باشم زیر دینت، خودم رو ملزم کنم برای چشم پوشی از کارهای این روزهات. در حالی که خدا می دونه حتی با داشتن غرور لعنتیم و زیر پا گذاشتنش، چندین و چندبار دستت رو گرفتم و وظیفه ی خواهرانه ی خودم دونستم کمک کردن بهت رو، اما الان دیگه نمی تونم علیرغم دلخوری هایی که ازت دارم برای خوشامد دل تو بازم برات قدم بردارم. 

32

عزیز دل مادر، چقدر تو خوبی، چقدر تو پاک و معصومی ، چقدر به قول پدرت فهمیده هستی جان مادر، که  به محض دیدن ناراحتی ام از برای نخوردن های مکررت، خودت به کنارم می آیی و با آن زبان شیرین، اما گویایت، به من می گویی ناراحت نباش. آخر چگونه ناراحت نباشم جان شیرینم که گاها در طول روز نه لب به صبحانه ات می زنی، نه ناهارت و نه شامت و این میان نیز خبری نیست از هله هوله های معده پر کن. می دانم برای خرسند کردم حتی به زور لقمه را در دهان می گذاری اما به نیمه نرسیده آن را بالا می آوری... پروردگارا چقدر سخت است ، مادری کردن برای فرزندی به غایت بد غذا ....... 

31

پسرک شیرین زبانم یک ماهی هست که دیگر حروف الفبای انگلیسی را به ترتیب با آهنگ می خواند و کلی از صدقه سر کارتون دیدن هایش، واژگان انگلیسی بلد است و علاوه بر آن تا ده نیز می شمارد. 

شبها با خواندن کتاب داستان به خواب می رود و در طول روز، خواب نیم روزی ندارد. بسیار به نقاشی کشیدن علاقه دارد و جدیدا برای دقایقی به تنهایی با خودش مشغول می شود و توانایی بازی کردن با خودش را کم کم  دارد بدست می آورد، اگرچه هنوزهم بسیار تمایل دارد با من یا پدرش بازی کند. 

30

همیشه دوست داشتم اگر روزی دختردار شدم، خدا بهم یه دختر سالم و زیبا بده، جوری که نشه روش عیب گذاشت، اما الان چند روزه که با دیدن سونوگرافی جدید دخترکم، احساس می کنم تمام کاخ آرزوهام خراب شده. طاقت این رو ندارم که کسی اجزایی از صورت و بدنش رو به سخره بگیره.  اینقدر ناراحتم که هربار بهش فکر می کنم، چشمهام پر اشک می شه. خدا کنه اشتباه کنم و دخترکم سالم و زیبارو باشه .... 

29

چند روزه که مدام سر کوچکترین اشتباهش از کوره در می رم و اونم گریه می کنه و باباش رو می خواد و بعد اینکه می گم بابات خونه نیست آغوش من رو در خواست می کنه. کلا بی اعصاب شدم. می دونم مثل گذشته حوصله اش رو ندارم و انتظار دارم با یکی دوبار تکرار حرفم رو گوش کنه. کاش زودتر این دوره به سلامت تموم بشه. خسته شدم از بس حوصله ی خودم و عزیزانم رو ندارم. 

28

به طرز وحشتناکی دل نازک شده ام این روزها. طاقت  ندارم کسی کاری یا حرفی برخلاف میلم بزند آنوقت اشک هایم خود را محق می دانند برای جاری شدن و باریدن، چه در جمع، چه در خلوت. حتی در اوج تعریف خاطره ای خنده دار همچون دعای عهد خواندن همسر در دوره ی دوستی مان، یک آن در چشم برهم زدنی موجی از بغض و اشک هجوم می آورند بر چهره خسته ام، به گونه ای که یارای کنترل و مهاری نیست و به اجبار پناه می برم به گوشه ای دنج و خلوت تا آرام  آرام بریزند و ببارند و خاموشی گیرند. 

27

چند هفته ای می شود که ذهنم آشفته است و روح و روانم آرامش لازمه را ندارند. اینکه تا شهریور که موعد نقل و جابجایی مان از خانه ی کنونی است، می توانیم پای به خانه ی خودمان بگذاریم یا نه؟ اینکه می توانیم کاری کنیم که از جاهای دیگر برای خودمان منبع درآمد داشته باشیم یا نه .... کلا از بعد اقتصادی بسی بسیار زیاد ذهنم درگیر است، خصوصا با آمدن دومین فرزند استرس بیشتری دارم  نسبت به آینده و نحوه ی کار و درآمدزایی مان. امان از اقتصاد مریض کشورمان و گرانی های پی در پی که آرامش  را از مردم قشر متوسط و ضعیف گرفته. 

26

بلاخره وارد هفته ی ۳۰ بارداری شدم. چقدر سخت می گذرن این هفته های سنگین واپسین. دلم لک زده برای خوابیدن و راه رفتن راحت. دلم لک زده برای آسوده به آغوش کشیدن پسرک شیرین زبان این روزهایم . 

25

چقدر خواهر داشتن، مخصوصا از نوع بزرگتر از خودت خوب است. می توانی هروقت که بخواهی با دعوت یا بی دعوت مهمان خانه اش شوی و چند ساعتی در کنارش از هرآنچه درسر و در دل داری حرف بزنی و او بشنود، بی قضاوت و حتی دخالت. می توانی راحت به او بگویی هوس چه کرده ای و او در چشم برهم زدنی با آن دستپخت معرکه اش  درخواستت را اجابت کند و چند ساعت بعد با یک ظرف پر از غذای ویارانه ات دم در منزلت باشد. می توانی هرقدر دلت بخواهد دستش بندازی و کلی کل کل کنی و آخرش بدانی می داند همه ی این حرفا از سر شوخی و خنده است و چیزی از تو به دل نگرفته است. خواهر داشتن خیلی خوب است خیلی خیلی خوب. 

24

خیلی وقت بود که دلم یه مسافرت درست و حسابی می خواست . بلاخره قسمت شد و دو روزی آمدیم اصفهان و یک شب هتل عباسی ماندیم و کلی عکس های رنگ به رنگ داخل محوطه ی تاریخی هتل و باغش انداختیم.  فقط قسمت بسیار آزاردهنده ی سفر، غذا نخوردن های پسرک بود که لب به چیزی نزد و آخر شب زیر چشمانش صورتی مایل به بنفش شده بود و به من ثابت کرد با این وضع غذا خوردن حالا حالاها در کنار بسیاری از ممنوعیت های حال حاضر زندگیمان،  ممنوع السفر نیز هستیم.

پ.ن: مشاور مالی شرکت سابقم بابت پیشنهاد کاری در شرکتی جدید، با من تماس گرفت و برای بار چندمین بار در این دو سال و اندی غم و غصه ی مهیا نبودن شرایط وجودم را در برگرفت و می دانم باز تا چندین روز حالم خراب است ..... 

23

دو روزه که اصلا حوصله ندارم. دلم نمی خواد به صدای درونی خودمم حتی پاسخی بدم. دوست دارم صبح تا شب لم بدم روی مبل پذیرایی و با هیچ کس حرف نزنم. خسته ام از این روزها و لحظه های بی خود و بی ثمر. دلم برای خودم می سوزه، دیگه چیزی ازم باقی نمونده. 

22

فدای مهربونترین بابا و همسر دنیا بشم من که علی رغم خستگی ناشی از رفتن به باشگاه، یکساعته تمامه که با حوصله و صبر داره برای پسرک شیرین و فراری از خوابش، انواع و اقسام قصه های دنیا رو سر هم می کنه بلکه این طفل گریز پای، چشمهای خوشگلش رو روی هم بگذاره و بخوابه. 

خوش به حال من و پسرک و دخترکمان که چون توئی داریم عزیز دل ♥♥♥♥