سالها آرزوم بود روزی که موهام رو دم اسبی بسته ام و بعد دویدن روزانه در حالی که هندزفری تو گوشمه می رسم خونه و یه دوش هل هلکی می‌گیرم و اماده می شم برای رفتن سرکار تو ماشین از این قهوه اماده ها تو لیوان های یکبار مصرف سفید با طرح سبز می‌خرم. امروز هنوز ایرانم اما اینکه سرکار گه گاهی از این قهوه های آماده تو لیوان های یکبار مصرف سفید با طرح سبز می خرم و‌می‌نوشم حس خوبی دارم و‌فکر‌می‌کنم‌بلاخره به آرزوی‌مهاجرتم هم‌ می‌رسم :)


گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود

گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است

گاهی  نگفته قرعه به نام تو می شود

دومین خوان رو هم بنظرم با موفقیت پشت سر گذاشتم و البته ظرف چند روز آینده مشخص خواهد شد تا چه حد موفق بودم. صادقانه بخوام خودم رو قضاوت کنم از خودم راضی بودم  و  جلسه ای که در ابتدای امر می رفت که خاتمه یافته تلقی بشه رو به سمت جلسه ی بعد و شانس دوباره هدایت کردم.  


حال دلم این روزها خوبه. یه امید خوشگلی امده و تو دلم خونه کرده. من به همین دلخوشی های کوچیک و بزرگی که حتی معلوم نیست محقق بشن یا نه زنده ام و همین که روزهام رو با انگیزه یادگیری بیشتر شروع می کنم حال دلم خوبه. 

یه تجربه کاری 8 روزه کسب کردم که خیلی برام لذت بخش بود و هر روزش رو با عشق رفتم.  کلا چالش رو دوست دارم و ازش استقبال می کنم. یقین دارم یه کار اکازیون با بهترین شرایط منتظر منه :)


ز عشقت سوختم ای جان کجایی

بماندم بی سر و سامان کجایی

نه جانی و نه غیر از جان چه چیزی

نه در جان نه برون از جان کجایی

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد ...

محمدرضا شجریان برای من مصادف هست با دوران کودکیم وقتی بابا تو ماشین کاست آهنگ هاش رو پلی می کرد و ما هم خواسته ناخواسته باهاش مانوس شدیم و آشنا. بعدها با ربنای قشنگش تو ماه رمضان بارها و بارها  افطار کردیم.  گذشت و گذشت  و رسید به دوران جوانی و با آلبوم "شب، سکوت، کویر" استاد، چه شبهایی رو در فراق یار صبح نکردم و چه روزهایی رو شب. گذشت و گذشت تو اوج گذر از روزهای سخت خرداد 88، با همراه شدنش با مردم، فارغ از بهای سنگینی که می دونست حتما پس می ده، برام شد اسطوره. نه تنها صدای ماندگارش برام جاودانه شد که مردانگیش قلبم رو تسخیر کردو دیروز با رفتنش  برای همیشه حسرت ندیدن از نزدیکش به دلم موند. 

صبح خیلی اتفاقی اهنگی رو روی یه فایل ویدیویی داشتم گوش می کردم که دخترک هم امد و باهم دیدیم. سر جمع ۳۰ ثانیه بیشتر نبود. غروب دوباره به همون ویدیو و همون موزیک تو صفحه ی دیگه ای رسیده بودم که دیدم دخترک دست از بازی کشید و پسرک رو صدا کرد و در مورد مضمون ویدیو براش توضیح داد. با چشمهای گشاد شده داشتم نگاهش می کردم و تو دلم می گفتم چقدر گوش موسیقیایی تو قویه که با یکبار گوش دادن سریع تشخیصش دادی و از ته دل خوشحال شدم که بعد یکسال موفق شدم اسمش رو کلاس موسیقی بنویسم و بعد اتمام اولین جلسه اش، برق خوشحالی و شادمانی رو تو چشمهای قشنگش ببینم. 

دوستت دارم دل کوچکترین دختر دنیا. 

باورم‌ نمی‌شه بعد این همه رفتن و آمدن، کار سند المثنی خواهرم درست شده باشه. به معنی واقعی کلمه وقتی بهم گفتن برو ۱۰ روز دیگه بیا تا سند رو‌ تحویل بگیری خوشحال شدم و تو ماشین اشک شوق ریختم. فکر کن از بهمن ماه ۹۸ هر دو هفته یکبار رفتم فردیس و هربار فقط یه قدم گاها حتی هیچ قدم پیش نرفتم اما باز از رو نرفتم و با دل خون هم که شده رفتم و امروز به بار نشستن هشت ماه صبوریم رو به چشم دیدم. فکر می کنم تو لحظه دفاع از پایان نامه ام اینقدر شاد نباشم که امروز شاد شدم :) 

حالا شوهر خواهر بدجنس و‌ رذل و  دروغگوی‌ من، بره سندی رو که از خواهرم گروگان گرفته بود و نمی داد رو بندازه تو کوزه و ترشیش رو بگیره! فقط خدا می دونه در تمام روزهایی که برای یه استعلام از دفتر خونه مجبور می شدم چهاربار مسیر تهران و‌ کرج رو برم و برگردم  تا بهم جواب بدن، چقدر ریز و درشت بارش کردم و از خدا خواستم  تو چنان چاهی بیافته که عالم  و آدم هم اگر جمع شدن نتونن از چاه درش بیارن بس که ما رو اذیت کرد مردک ناجوانمرد! 

دو هفته ای هست که دارم سریال خانوادگی  زیبای This is usرو می بینم. این چند وقت  احساس می کنم به مرز افسردگی شدید نزدیک شدم که  درصد بالای وخامت وضع و حالم ناشی از شرایط بحران زده ی کشورم و اوضاع سیاسی و اقتصادی افتضاحش هست که نه می تونی برای فردات برنامه ای بریزی نه می تونی آزادانه ابراز عقیده کنی و نه می‌تونی دلخوش به فرداهای روشن باشی که هرچی می بینی فقط خاکستری رو به سیاه هست و‌بس ولی دیشب با دیدن اون قسمت از سریال This is us که نشون می داد “جک” چطوری مرد، تصمیم گرفتم قدر داشته هام رو بدونم، قدر حضور مهربون همسر در کنارم، قدر بودن بچه ها و مامان و بابام و خواهرها و‌برادرهام. به این فکر افتادم که من هنوز کلی دلخوشی در کنارم دارم که چشمهام رو بروشون بسته ام  و باید ببینمشون. ناملایمات همیشه هست و این هندل کردنشونه که خیلی مهمه و‌من باید یاد بگیرم. 

نویدمان را کشتند :((((

به جز بغض و خشم‌ و نفرت و دردی سنگین و غمی وافر چیزی ندارم که بنویسم .... 

پسر کوچولوی مهربون من امروز رسما سال اول مدرسه اش رو شروع کرد و یه دیدار حضوری خیلی کوچولو با معلم و محیط کلاسش داشت. چهره ی معلمشون خیلی به دلم نشست و امیدوارم معلم با حوصله ای باشه و بچه ها با عشق سر کلاسش باشن و به حرفهاش گوش بدن. فعلا که از فردا کلاس ها بصورت ان لاین شروع می شه تا ببینیم کی وضعیت زرد می شه که لااقل بچه ها بتونن نیمه حضوری سرکلاس هم حاضر بشن. 

چه ارزوهایی که برای مدرسه رفتن پسرک داشتم و نشد. امیدوارم هرچه زودتر واکسنش کشف بشه و لااقل بچه هامون بچگی کنن و  به دامن طبیعت برگردن و از شر هر چی ماسک و مایه ضدعفونیه راحت بشن. 

کمتر به خاطر دارم برای فیلم یا سریالی از ته دل گریه کرده باشم و مکانیسم دفاعیم تو این مواقع این  جمله است که”همه اش فیلمه غصه نخور” اما دیروز برای سریال “vikings” وقتی “لاگرتا”، زن جنگجوی دوست داشتنی مهربونم رو کشتن مثل ابر بهار گریه کردم. 

هربار که کلاس می رم و اطلاعاتم رو به روز می‌کنم و چیزهای جدیدی یاد می گیرم و تو جواب دادن به سوالهای اساتید مشارکت می کنم، حال دلم حسابی خوب‌ می شه. 

یه سفره دو روزه به شمال داشتیم که برای تغییر روحیه خودمون و بچه ها عالی بود. دخترک برای اولین بار وارد استخر شد و به طرز باور نکردنی جسور بود و بی پروا و به کمک بازو بندهاش و همراهی من یا پدرش تو قسمت عمیق هم امد و اصلا ترس از آب و شنا نداشت. برعکس برادرش که شخصیت محافظه کاری داره و سخت با ترسش کنار می یاد اما اصلا برای وارد اب شدن مقاومت نکرد :)

از خودم بخوام بگم بد نیستم اما عالی هم نیستم و همه اش بی حوصله ام. تنها دلخوشیم روزهای پنج شنبه است و حاضر شدن تو دوره ی آموزشی که ثبت نام کردم. البته نزدیک شدن به دوره پریود و تغییرات هورمونی هم بی تاثیر نیستن و این موقع ها که می رسه زندگیم خالی می شه از انگیزه و امید.